سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانشگاه یا آرایشگاه ...

سلام

 

( به امید پیروزی همه ی مظلومان عالم آغاز می کنم این نامه ی سر گشاده رو ... )

 

بالاخره من هم دانشجو شدم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! هه !

 

رسالت جهادیم سنگین تر شد ...

 

حالا دیگه برای معرفی بچه های گردان تخریب با کلی نیرو طرفم که شاید خیلی هاشون تا حالا یه بار هم حرفی از جست و جو گران نور نشنیده باشن ...

 

شاید شروع حضورم تو دانشگاه زیاد خوشایند نبود اما ...

 

به لطف خدا تصمیم گرفتم تو خط مقدم دانشگاه علاوه بر تلاش برای بهترین دانشجو بودن تلاش کنم تا برترین سرباز هم باشم ... ان شاء الله

 

می گن بچه مذهبی ها معمولا تو دانشگاه منزوی و گوشه گیر می شن . میگن از تب و تاب به قول دوران دبیرستانمون  شاگرد اول شدن می افتن ...

 

واقعا ایراد کجاست ؟

 

چرا باید ما هارو از جو دانشگاه بترسونن ؟!

 

چرا باید بچه های ما از ترس تزلزل در ایمانشون از جنگیدن هراس داشته باشن و برای ادامه ی تحصیل به حوزه های علمیه پناه ببرن ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

بچه های گردان تخریب همیشه اولین نفرات برای جون دادن تو راه هدفشئن بودن !

 

الگو ها مون اگه درست انتخاب بشن دیگه ترسی نمیمونه !

 

چرا همه مون منتظریم یه جنگ مسلحانه ی خاکی پیش بیاد تا ثابت کنیم که :

 

آره ما هم جان فدائیان رهبریم ؟!!

 

اگه هر انسانی که به قصد ادامه ی تحصیلاتش پاشو تو دانشگاه می ذاره باور کنه داره میره تا تو خط مقدم جنگ ایمان و کفر بجنگه کار به این جا نمیکشه!

 

 یه جورایی یادمون رفته که باید یه کاری کنیم ! ا

 

انگار دیگه همه چی واسمون بی رنگ و بی مفهوم شده !

 

تا کی می خوایم فقط واستیم و نگاه کنیم و سکوت !!!!!!!!!!!!!

 

تا کی خواهرامونو ببینیم که با حجاب وارد یه جایی به نام دانشگاه می شن و نه تنها حجاب ظاهری شون رو کنار میذارن بلکه حجاب و عفت در رفتار و گفتارشون هم می میره !

 

تا کی می خوایم برادرامون و ببینیم که با ریش وارد دانشگاه میشن و بی ریش فارغ التحصیل! انگاری که این داداشا نمی رن دانشگاه میرن آرایشگاه و پیرایش میکنن هر آنچه رو که به اون اعتقاد داشتن !!!!!!!!

 

یه جایی یه کسی یه جوری یقه ی همه ی مایی رو که حتی به همین چیزای ساده و شایدم بی ارزش بی اهمیتیم رو میگیره !

 

سکوت کافیه !

 

مثل جست و جو گران نور گردان تخریب ما هم به دنبال نور حقیقت بگردیم و ناب در اختیار هم سنگرانمون بذاریم تا شاید اون ها هم کمی از غفلت خارج بشن و ...

 

آسمونی شیم و آسمونی بشن !!!!

 

شهدا مدد ،

 

والسلام


بچه های زهرا (س) ...

آید صدای فاطمه از جبهه

 

زمین و آسمان در ناله باشند

 

که پیغام آور صد لاله باشند

 

به گوش جان دوباره نغمه آید

 

صدای فاطمه (س) از جبهه آید

 

که یاران من پهلو شکسته

 

ببین یا رب به خاک خون نشسته

 

شبی یاران به سوی دشت رفتند

 

برای کربلای هشت رفتند

 

سراپای وجود آن عزیزان

 

در آن شب بود محو روی جانان

 

به پیش پای آنان پای من بود

 

به پهلوی شکسته دست من بود

 

علی(ع)آمد کمک با ذوالفقارش

 

حسین آمد سوار ذوالجناهش

 

همه در انتظار حمله بودند

 

همه این نغمه با هم می سرودند

 

که ما انصار زهرای حسینیم

 

فدایی بر ره پیر خمینیم

 

بکن یا رب عنایت جان زهرا (س)

 

بگیرم انتقام او ز اعدا

 

در آن شب دشت و صحرا لاله گون گشت

 

زمین جبهه یا رب پر ز خون گشت

 

همه از یکدگر سبقت گرفتند

 

برات جنت و کوثر گرفتند

 

به بالای سر هر کس که رفتم

 

سرش را روی دامانم گرفتم

 

بگفتم چشم خود را باز کن باز

 

برای مادر خود راز کن راز

 

که من آن پاره ی قلب رسلم

 

تماشا کن که زهرای (س)بتولم

 

منم آن کس که می کردی صدایم

 

منم آن کس که جان دادی برایم

 

مبارک باد بر تو این شهادت

 

بگیر از دست من جام سعادت

 

به آوای جلی گویم من از جان

 

شما پیروز هستید ای عزیزان


کاشکی بفهمه ...

وقتی سر کلاس نشته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشته بود و اون منو " داداشی " صدا میکرد .به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه ؛ اما اون توجهی به این مسئله نمیکرد .آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست ؛ منم جزومو بهش دادم ، بهم گفت : " متشکرم " و گونه من رو بوسید .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمیخوام فقط " داداشی " باشم ، من عاشقشم ، اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد ، خودش بود ؛ گریه میکرد . دوست پسرش قلبش رو شکسته بود . از من خواست که برم پیشش ، نمخواست که تنها باشه ، من هم این کار رو کردم . وقتی کنارش رو کاناپه نشته بودم . تمام فکرم متوجه اون چشم های معصومش بود . آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه . بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : " متشکرم " و گونه من رو بوسید .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمیخوام فقط " داداشی " باشم ، من عاشقشم ، اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد . گفت : " قرارم بهم خورده اون نمیخواد با من بیاد " . من باکسی قرار نداشتم ، ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارنتز نداشتیم با همدیگه باشیم ، درست مثل یه " خواهر وبرادر " . ما باهم به جشن رفتیم ، جشن به پایان رسید ، من پشت سر اون ، کنار در خروجی ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود . آرزو میکردم عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمیکرد و من این رو میدونستم ، به من گفت : " متشکرم شب خیلی خوبی بود "، و گونه منو بوسید .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمیخوام فقط " داداشی " باشم ، من عاشقشم ، اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه میکردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره ، میخواستم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون  به من توجهی نمیکرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من امد با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداش دنیا هستی متشکرم و گونه منو بوسید .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمیخوام فقط " داداشی " باشم ، من عاشقشم ، اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ؛  اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، دیدم که " بله " رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد . با مرد دیگه ای ازدواج کرد . من می خواستم که عشقش متلق به من باشه . اما اون اینطوری فکر نمیکرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو من کرد و گفت : " تو اومدی ؟! متشکرم "
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمیخوام فقط " داداشی " باشم ، من عاشقشم ، اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت به تابوتی نگاه میکنم که دختری که منو داداشی خودش میدونست  توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته بود ، این چیزی هست که اون نوشته بود :
"
تمام توجهم به اون بود . آرزو میکردم که عشقش برای من باشه . اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم . من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمیخوام فقط برای من یه داداشی باشه . من عاشقش هستم اما ......... من خجالتی ام ... نمیتونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره ...
ای کاش این کار رو کرده بودم ............................. با خودم فکر میکردم و گریه ... ؟!!!

 

 

 


اگر همدیگر رو دوست دارید ، بهم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید ، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه ...