داستانی از یه دوست ...
به نام او که همه جا و هر دم با آدم معیت داره.....................در گذشته های دور به یه سرزمین پادشاهی حکومت میکرد که بیماری روانی داشت!!!واما بیماری روانیش چی بود؟؟؟اینکه به طرز کاملا وحشتناکی از زنها متنفر بود حدی که حتی یه زن هم نه تنها به قصرش بلکه به سرزمینش هم راه نمیداد همه ی زنهارو انداخته بود بیرون!!!!!هر کی از خانوما پیشش میگفت اعدام میشد!!!!!روزگار گذشتو گذشتو گذشت تا نقاشی دوره گر طلب دیدار پادشاهو کرد آخه آلبومی از مناظر طبیعت داشت و هر جایی که دیدن کرده بود قبلش وزیر وزرا بش گفتن جناب نقاش جان لطفا اگه عکس خانوم تو آلبومت داری بر دار و الا حتما اعدام میشی نقاش با آسودگی خاطر گفت خودم حواسم هست و رفت خدمت پادشاه.پادشاه از دیدن مناظر کیف میکرد تا اینکه با دیدن عکس یه شاهزاده خانوم غش کرد....همه به نقاش گفتن زود برو که همینکه پادشاه به هوش بیاد حتما خودش با دستای خودش اعدامت میکنه!نقاش دوره گر آروم به سمت در خروجی رفت که پادشاه به هوش اومد و گفت بگید بیاد وقتی نقاش پیش پادشاه رفت پادشاه هق هق گریه میکرد و گفت هر جور که هست منو ببر پیش این شاهزاده که من عاشقش شدم!!!!!نقاش گفت اون خیلی مهریه سنگینی داره ها...پادشاه میگه هر چی طلاو جواهرات تو قصرم هست مهریش!!!!!نقاش میگه ااااااااووووووو اون سرزمینی که شاهزاده اونجاست طلا ریگ کف کفشاشونه زیاد پر مدعا نباش.بعدشم تا اونجا 6 ماه راهه حاضری؟پادشاه میگه به جون میخرم همه ی سختیاشو.......اینا میرن تا میرسن دم در قصر خانوم شاهزاده که تا بی انتها صف بود آخه شاهزاده خواستگارای زیادی داشت (غنی و فقیرو......)پادشاه رفت جلو که یعنی من پادشاهم و باید زودتر از همه برم پیش شاهزاده که با تشر بش میگن برو ته صف اینجا از اینجورحرفا کارساز نیست..........نا گفته نمونه که این شاهزاده تنها یه شرط واسه ازدواج داشت اینکه سوالی ازش بپرسن که جوابشو ندونه و اگه الکی بیاد و وقت شاهزاده رو بگیره حسابی تنبیه میشه و باید بشه غلام بله قربان گوی شاهزاده!!!!!!!!!پادشاه فرصت اولشو از دست میده ولی شاهزاده از رو دلسوزی بش میگه امشب برو فکر کن و فردا صبح بیا.پادشاه شب میره راحت میخوابه تو خواب سروش غیبی میاد و بش میگه این سوالیه که شاهزاده جوابشو نمیدونه.........صبح خوشحال میره پیش شاهزاده و بش میگه من چه سوالی ازتون بپرسم که شما جوابشو ندونید...........شاهزاده میمونه و به این ترتیب باهم ازدواج میکنن اما بعد از ازدواج پادشاه میگه من اول تورو دوستتر داشتم و از سختیاش میگه شاهزاده میگه تو فکر میکنی این من بودم که عاشقت بودم اون نقاش فرستاده ی من بود خودم عکسمو لای آلبومش گذاشتم تا منو ببینی اون سروش غیبی من بودم که اومدم در گوشت در حالیکه خواب و بیدار بودی گفتم حالا چی میگی؟و پادشاه تو عشق شاهزاده نسبت به خودش نیست میشه!!!!!!!!!!!!!!!!! این داستان به رابطه ی آدم با خدا بر میگرده.........اینطوری که پادشاه روانی همون آدمه که به 100 جور بیماری روانی مبتلاست.شاهزادههمون خداست. نقاش دوره گرد هم پیامبرا هستن که فرستاده ی خداهستن واسه هدایت ما و درمان بیماریهای روانیمون و اینکه مارو عاشقه خدا کنن و وقتی آدم میفهمه عاشق خدا میشه و فکر میکنه که اون بیشتر خدارو دوست داره اما خدا بش میگه که..........................................................................................................................................